چه سلامی؟!
چه نگاهی! وقتی شانه هایت مدتهاست به علامت نمی دانم بالاست و انگار حالا حالاها هم خیال پائین آمدن ندارد.

چه تابستانی؟!
وقتی یک عالمه از برگها هنوز پائین نیامده به خاطرش خودکشی کردند.

چه گرمایی؟!
وقتی دیگر مهِ آهِ من یخِ دستانت را حتی تکان هم نمی دهد.

چه بهانه ای؟!
وقتی تمام بهانه ها را گرفته ای و دیگر گرفتنش از نگرفتنش برایت سخت ترست.

چه حرفی؟!
وقتی تمام حرفها را زده تصمیم رفتنت را روی دیوار هر پس کوچه ای نوشتی و من فقط خواندم.

چه سیبی؟!
وقتی سرخ را زیر سئوال کم رنگِ ماندن و نماندنت کُشتی.

چه تولّدی؟!
 وقتی تمام شمع های دنیا را زیرِ دینِ نازِ سوسوی چشمانت سوزاندی.

چه بخششی؟!
 وقتی دیگر چیزی ؛ حتی لحظه ای درنگ نیست که کسی به تو هدیه نکرده باشد.

چه دوست داشتنی؟!
 وقتی به تعداد حروف دوست داشتن هم دوستم نداری.

چه نامه ای؟!
وقتی نخوانده تک تکشان را مثل سبزه های هفت سین سنّتهایمان به آب
روان می سپاری شاید آن سوی رود نمی دانم کجا ؛ کسی با خواندن خطی از آن به زندگی بازگردد ...

نظرات 1 + ارسال نظر
مازیار شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:30 ب.ظ http://future2010.blogsky.com

سلام...
متنت خیلی قشنگ بود...
موفق و عاشق باشی...
به کلبه آبی من هم سری بزن...
شاید ردی از باران آنجا هم گرفتی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد