من شنیدم !... به خدا من شنیدم که ساعت 9:30 دقیقه شب اذان صبح گفتند !!
من دیدم ! ... به خدا من دیدم که گلهای قالی یکی یکی شکفتند !!
من لمس کردم !... لمس کردم عشق را که زیر ( پوست کشیده شب ) می خزید و عرق می کرد و می سوزاند !
من بوییدم !... بوییدم عطر سیب را در دامنه های برفی کوهی که از هیجان پا می کوبید !
من چشیدم !... چشیدم طعم ماه را و ترانه را و ستاره را !
...می بینی ؟! ...
وقتی تو می آیی همه حواسشان پرت می شود !...
بادرود فراوان...یک عاشقانه زیبای دیگروسرشار از احساس.موفق تر باشی...وسبز جون بهار
سخت نگیر ! Take it easy
سلام. خیلی وقته دیگه بارون نزده
به نظرت چقدر راه تا خدا مانده؟
سلام ممنون بهم سر زدی...باز هم زيبا و قشنگ...نميدونم اينو برای آمدن کی گفتی ولی هر کس که هست بايد پاک و بزرگ باشه و به همون پاکی احساس توست به اون