من شنیدم !... به خدا من شنیدم که ساعت 9:30 دقیقه شب اذان صبح گفتند !!
من دیدم ! ...  به خدا من دیدم که گلهای قالی یکی یکی شکفتند !!
من لمس کردم !... لمس کردم عشق را که زیر ( پوست کشیده شب ) می خزید و عرق می کرد و می سوزاند !
من بوییدم !... بوییدم عطر سیب را در دامنه های برفی کوهی که از هیجان پا می کوبید !
من چشیدم !...  چشیدم طعم ماه را و ترانه را و ستاره را !
...می بینی ؟! ...
 
         وقتی تو می آیی همه حواسشان پرت می شود !...

نظرات 4 + ارسال نظر
ساهیک شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.tabar.blogsky.com

بادرود فراوان...یک عاشقانه زیبای دیگروسرشار از احساس.موفق تر باشی...وسبز جون بهار

آژنگ شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:14 ب.ظ

سخت نگیر ! Take it easy

مردیخی یکشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 04:43 ب.ظ http://girl.blogsky.com

سلام. خیلی وقته دیگه بارون نزده
به نظرت چقدر راه تا خدا مانده؟

نسيم سه‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 10:19 ب.ظ http://www.abji-nasim.persianblog.com

سلام ممنون بهم سر زدی...باز هم زيبا و قشنگ...نميدونم اينو برای آمدن کی گفتی ولی هر کس که هست بايد پاک و بزرگ باشه و به همون پاکی احساس توست به اون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد