زندگی بدون عشق مانند پنجاه بدون پنج است

راه عشق

کاش قلبم درد تنهایی نداشت
چهره ام هرگز رنگ پریشانی نداشت
برگ های آخر تقویم عشق
حرفی از یک روز بارانی نداشت
کاش میشد راه درد عشق را
بی خطر پیمود و حتی یک قربانی هم نداشت

دوستت دارم

تو را دوســـت خواهم داشـــت ...
آنچنان که خود را ...
حتی اگر تمام عاشق ها را دیوانه بخوانی و عشق را قصه ای بی انجام !!!
من ...  تو را دوســـت خواهم داشـــت ...


فاصله

می دونی فاصله بین انگشتان برای چیه؟
واسه اینه که یک نفر دیگه بیاد با انگشتاش این جای خالی رو پر کنه ...
پس به دنبال دستی باش تا بتونه دستت رو بگیره ...

شب می آید و پس از شب ...

تاریکی و پس از تاریکی

چشمها ... دستها ...

و نفس ها و نفس ها و نفس ها ...

و صدای آب که فرو می ریزد قطره قطره از شیر ...

بعد دو نقطه ی سرخ

از دو سیگار روشن ...

تیک تاک ساعت

و دو قلب ...

و دو تنهایی ...

زندگی کردن تلف بودن ... 

نطفه ای را پرورش دادن ...

برای زندگی کردن ...

و این تکرار تکرارست ...

                              و من تکرار تکرارم ...


قصه ی بره و گرگ

بیا تا برات بگم آسمون سیاه شد
دیگه هر پنجره ای به دیواری وا شده
بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکید
دست سردم تا حالا دست گرمی ندیده
یا تا مثل قدیم واسه هم قصه بگیم
گم بشیم تو رویا ها قصه از غصه بگیم
بیا تا برات بگم قصه
بره و
گرگ
که چه جوری آشنا شدن توی این دشت بزرگ
آخه شب بود می دونی
بره گرگو
نمی دید
بره از گرگ
سیاه حرفهای خوبی شنید
بره تنها رو گرگ
به یه شهر تازه برد
بره تا رفت تو خیال گرگ
پرید و اونو خورد
بره
باور نمی کرد گفت:شاید خواب می بینه
اما دید جای دلش خالی مونده تو سینه
بیا تا برات بگم تو همون
گرگ
بدی
که با نیرنگ و فریب به سراغم اومدی ...

با شما ... بی شما

بی شما غمگینیم با شما دلشادیم

بی شما ویرانیم با شما آبادیم

بی شما تنهاییم بی شما پر دردیم

با شما خوشحالیم با شما خرسندیم

بی شما مبهوتیم با شما مسحوریم

با شما دلگرمیم بی شما رنجوریم

با شما سرمستیم با شما سرشاریم

بی شما دلتنگیم بی شما بیماریم

با شما خوشبختیم بی شما دلگیریم

با شما می مانیم بی شما می میریم

کاش

کاش روزی تو بیایی و ببینی که چسان

بی تو اندوه به من چیره شده

و نگاهم به ره است

و به امید به در کوفتنت

رو به در خیره شده




کاش روزی تو بیایی و ببینی که دلم

بی تو از خنده و گل بیزار است

و نگاهم

از غروب خورشید

تا پگاه سحری بیدار است



کاش روزی تو بیایی و ببینی بی تو

غرق در غمهایم

بی کس و سرگردان

در میان همه همهمه ها ، آدمکان

خسته و تنهایم



کاش روزی تو بیایی و ببینی تنها

یاد تو درد مرا تسکین است

و خدا داند و من

که صدای قدمت

تپش قلب مرا تضمین است



* * *

پس بیا ای همه خوبی و صفا

ای صمیمیت سیال فضا

ای پر از عاطفه و شبنم و شور

ای مرا مایه امید و سرور

تو بیا تا همه حرمان و غم و اندوهم

با سلام تو به پایان برسد

تا که این دربدر کوی وفا

با کلام تو به سامان برسد

تو بیا تا جلو خانه ما

باز هم غنچه و گل باز شود

تا سکوت لحظات سردم

غرق در خنده و آواز شود

تو بیا تا که پرستوی بهار

آشیان در دل من ساز کند

تا که دنیای نشاط و شادی

رو به من پنجره ای باز کند

تو بیا گاه هجوم گریه

اشک غم از رخ من پاک کنی

حزن و دلواپسی و دلتنگی

همه را یکسره در خاک کنی

تو بیا دست پر از عاطفه ات

تا بگیسوی مرا باز کند

تا سرانگشت نوازشگر تو

گونه سرد مرا ناز کند

منتظر ، چشم به ره، دیده به در

کی می آیی که حیاتم بخشی؟

دیو غم پای مرا بند زده

کی می آیی که نجاتم بخشی؟

اشک شیشه

لحظه شیرین عشق زمانی بود که بخار تبسم بر روی شیشه غم نشست.
و با لمس کردنم آرام آرام شروع به گریستن کرد
.